این مورچه ها را می شناسد
اما به روی خودش نمی آورد
این مورچه ها همان هایی هستند
که یک شب از چهارده سالگی اش
وقتی زیادی کافکا خوانده بود
جنازه اش را تکه تکه بردند
بعد شروع کردند به خوردن کتابخانه اش
او بزرگ شد
دانشگاه می رود
دوست دختر دارد
قرص اعصاب می خورد
سر کار می رود
و مورچه ها هنوز دارند کتابخانه اش را می جوند
مورچه ها حالا
عینک می زنند
قهوه می خورند
فیلم می بینند
کافه می روند
سیگار میکشند
داستان می نویسند
و کاری با جنازه ی سوسکی که هرشب در اتاقشان می میرد ندارند
امیر معینی
مردم!
به گوش باشید!
امام زمانتون غریب تر از این نمونه!
همت کنیم مثل همت بسیجی راه امام غریبمون باشیم!
پس یادتون نره!
شاید از جرم دیروزه که به این روز افتادیم!
آیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی مردم!
خدا شاهده که من دلم رضا به کارم در این بازه زمانی انتخابات نیست اما چه کنم که مجبورم!
حلالم کنید!