زن چادرسیاه را می پچید دورش
حاجی می گوید: بازم داری می ری سر خاک شوهرت؟
زن آرام سرش را تکان میدهد.
حاجی دست می کشد روی ریش بلندش. پاکت را از جیب در می آورد.
می گیرد رو به زن
می گوید: اینم اجاره این ماه. صاب خونت اومد بده بهش. نبری بدی
خرما و گلاب.
دختر از پشت پاهای زن سرک می کشد. زن سر به زیر ایستاده با گردن
کج، بی آنکه چیزی بگوید.
حاجی می رود طرف در. می ایستد. عبایش را مرتب می کند. زن دست دختر
را می گیرد.
حاجی برمی گردد طرف زن.
می گوید: امشبم می یام.
باد چراغ شکسته جلوی در را تکان می دهد
زن می نشیند روی زمین و چادر سیاهش را می کشد روی سرش ...
بیست و سه روز درد در به دری
بیست و سه هفته خودکشی کردن
بیست و سه ماه خسته ام کردی
بیست و سه سال طاقت آوردن