دندانپزشک آخرین دندانِ گرگ را کشید
نگاهی به صورت گرگ انداخت و پوزخندی زد ... !گرگ زیر لب گفت : بخند ...اینست عاقبتِ گرگی که عاشق گوسفندی شده باشد ...
جلوی دانشگاه با دوستم به یه پرادو تکیه داده بودیم ، یه دختر اومد گفت میشه منم به ماشینتون تکیه بدم ؟
گفتم نه الآن میخوایم بریم
بعد دختره با ریموت در پرادو رو باز کرد سوار شد رفت :|
شیطان آدم و حوا را گول زد و خدا هم آنها را از بهشت
بیرون انداخت
حوا تصمیم گرفت از شیطان انتقام بگیرد!
یک روز شیطان بچه خود الخناس را پیش حوا گذاشت و دنبال
کاری رفت.
حوا فرصت را غنیمت شمرد و الخناس (بچه شیطان) را تکه تکه
کرد و هر تکه اش را به گوشه ای پرت کرد.
وقتی شیطان برگشت و فهمید که حوا چه بلایی بر سر فرزندش
آورده برای اینکه قدرت خود را به حوا بفهماند صدا زد الخناس . . .
و فورا تکه ها ی بدن
الخناس از همه
جا جمع شد و به یکدیگر وصل گردید و الخناس پیش پدر رفت.
چند روز دیگر باز شیطان بچه اش را پیش حوا گذاشت و حوا
برای اینکه بار دیگر دست شیطان به جگر گوشه نازنینش نرسد ، الخناس را کشت و بعد هم آن
را خورد.
وقتی شیطان برگشت و سراغ فرزندش الخناس را گرفت ، حوا
خندید و گفت:
خاطرت جمع باشد این دفعه دیگر دستت به این تخم شیطان نمی رسد ؛ چون خوردمش!
شیطان باز هم صدا زد:
الخناس ... و الخناس از درون شکم حوا جواب داد: بله بابا؟!
پرسید جایت خوب است و را ضی هستی؟
جواب داد: بله بابا. . .
گفت:
خوب منزل نو مبارک!
همان جا بمان و حوا را هدایت کن . . .
وارد
آسانسور شدیم
هردو تنها
به هم نگاه کردیم و این همه
چیز بود!
دو زندگی
یک دقیقه
سرشاری سعادت
طبقهی پنجم او بیرون رفت
و من به بالا رفتن ادامه دادم
میدانستم که دیگر او را
نخواهم دید
که دیداری بود یک بار و برای
همیشه
که به دنبالش اگر میرفتم مردی
مرده بودم در ردپاهای او
و به سوی من اگر برمیگشت
تنها در جهان دیگر ممکن بود.
ولادیمیر هولان
ترجمه : محسن عمادی
یاد حرف خواهرم افتادم
می گفت: حدودای 2 ماه پیش بود که از سر کار داشتم برمی گشتم گفتم با اتوبوس بیام
کنارم یکی از اون دخترایی نشسته بود که فکر می کرد با آرایش عروسک میشه!
می گفت هی حرف زد هی حرف زد!
گفت دانشجوی رشته شیمی تو مقطع دکتراس!
خلاصه . . .
دو ماهی گذشت تا اینکه امروز دوباره تو اتوبوس دیدمش ؛ خوب چهرشو به یاد داشتم!
البته اینبار یه صندلی دیگه نشسته بود و کنار یه بنده خدای دیگه!
می گفت تو اتوبوس حرف از جرم و جنایت بود! یهو این خانم دکترای شیمی خیلی با صدای بلند و رسا برگشت گفت:
نیست که من وکلات می خونم خوب اینجور چیزارو درک میکنم! :دی
خواهرم میگفت من ترکیده بودم از خنده!
اینم یجورشه دیگه!
خانوم اومد خونه دید شوهرش تو رختخواب با زن زیبائی
خوابیده.
رنگ از روش پرید و داد زد:
"مرتیکه بی وجدان. چطور جرات میکنی با زن نجیب و
وفادار، و با مادر بچههات یه هم چین کاری بکنی.
من دارم میرم و دیگه نمیخوام ببینمت. همین الانه طلاقم
رو میخوام."
شوهره با التماس گفت: "عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده
توضیح بدم که چی شد و بعد هر کاری خواستی بکن."
خانومه گریه کنان گفت: "باشه ولی این آخرین حرفیه
که به من میزنی."
شوهره گفت:
" ببین عزیزم. من داشتم سوار ماشین میشدم که بیام
خونه. این خانوم جوون ایستاده بود
و از من خواست که برسونمش. به نظرم خیلی افسرده و نگران
اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم.
متوجه شدم که خیلی لاغر و ژولیده است، به خصوص که گفت که
مدتهاست که چیزی نخورده.
از سر دلرحمی اوردمش خونه و غذای دیشبی که برای تو درست
کردم و نخوردی گرم کردم و بهش دادم، که دو لُپّه همه را خورد.
دیدم که خیلی کثیفه و لباسش پاره پوره است.
پیشنهاد کردم که یه دوش بگیره، که پذیرفت.
فکر کردم چند تیکه لباس بهش بدم. اون شلوار جین را که
تنگت شده بود و دیگه نمیپوشیدی بهش دادم.
اون شورتی را هم که برای سالگردمون خریده بودم و هیچوقت
نپوشیدی و گفتی که من اصلا سلیقه ندارم بهش دادم.
اون پیرهنی که خواهرم هدیه کریسمس بهت داده بود و هیچوقت
نپوشیدی که حرص اون را در بیاری بهش دادم.
بعد اون پوتینی که کلی پولش را دادی ولی هیچوقت نپوشیدی
چون یکی از همکارات عین اونا داشت را هم دادم بپوشه.
" شوهره یه کم مکث کرد و گفت:"
نمیدونی چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد. بعد همینطور که
داشت به طرف در میرفت گفت:
می بخشید آقا ، چیز دیگهای هست که خانومتون اصلا استفاده
نمیکنه؟
برگرفته از: فیس بوک - استاتوس بالای 30 سال
اینو همین الان یکی از ادد لیستام سند تو آل کرد:
زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه , گوشت بدن خودشو میکند و میداد به جوجه هاش میخوردند
زمستان تمام شد و کلاغ مرد!
اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:
آخی خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری!
این است واقعیت تلخ روزگار ما . . .