مادر گفت:
نرو ، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد
پسر گفت: هرچه تو بگویی
فقط یک سؤال:
میخواهی پسرت، عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا ؟!
مادر چیزی نگفت و با اشک بدرقه اش کرد....
رفت و شهید شد !
این منم عبد گنه کار
این تویی خدای غفار
ای خدا بحق حیدر
آبرومونو نگه دار
خواهش بزرگتری هست
که میگن با سر بزیری
پیش مولا روز محشر
آبرومونو نریزی
دیده هارو یا رب ندیده گیر
گناهامو امشب ندیده گیر
بخاطر حیدر بگو بمیر . . .