زندگی در بوته هیچ

تارنگاشت های سعید ایلخانی مهوار

زندگی در بوته هیچ

تارنگاشت های سعید ایلخانی مهوار

خوار

پسرک جلوی خانومی را میگیرد و با التماس میگوید
خانم! تو رو خدا یه شاخه گل بخرید
زن در حالی که گل را از دستش می گرفت
نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد
چه کفش های قشنگی دارید!
زن لبخندی زد و گفت:
برادرم برایم خریده است.
دوست داشتی جای من بودی؟؟!
پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت : نه !
ولی دوست داشتم جای برادرت بودم تا من هم برای خواهرم کفش می خریدم.
*چقدر خود را در برابر عظمت نگاه پسرک کوچک و خوار دید . . .

by:Mohammad Vafaee

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد