طفلی بنام شادی دیریست گم شده
با چشمهای روشن براق
با گیسوئی بلند به بالای آرزو
هر کس از او نشانی دارد ما را خبر کند
اینهم نشانی ما:
یکــسو خلیج فارس ؛ ســوی دیگر خزر
اینجا وبلاگ دوم منه و بیشتر اینجا برای ثبت وقایع و حرفهای روز مرمه
به قول یکی از دوستان وبلاگ نویس:
" شاید ارزش بعضی حرفها در لحظه قابل فهم و دریافت برای همگان نباشد اما دلیلی برای نگفتنشان و ثبت نکردنشان نیست "
- استفاده از مطالب این وبلاگ منوط به کسب اجازه از صاحب آن است.
ادامه...
یه حرفایی می شنوم..یه آدمایی می بینم ..میان و میرن.. پچ پچ درگوشی ..حرفای ضد ونقیض ... همه درباره ش حرف میزنن ... میگن با یه کسایی در رابطه س که قبلا نبود میگن یه کارایی میکنه که قبلا نمیکرد ... میگن یه کسی شده که ... نه تو قبلا این نبودی! چیزایی که میشنوم باورم نمیشه وقتی میبینم میگم کاش نمیدیدم می بینم و ... یه چیزی تو گلوم گیر میکنه ... پوستم انگار کش میاد ... دستام میلرزه ... پاهام میره به سمتی که نباید بره ... میرم و دنبالش میگردم ... تو پیاده رو ... به خودم میگم عشق قدیمی ..به تو چه؟ بذار هرجور که میخواد باشه غیرتی نشو! اما پاهام میره .. دست خودم نیس !! به اونجا میرسم که کلی کتاب داره ... تو خلوت ترین ساعت روز من اینجا چه میکنم ؟ اون اینجا میتونه چه کاری داشته باشه؟ دنبال ردش میگردم ... یکی هست ... آره خودشه ... نشونیاش که درسته ... صورتشو نمیبینم.. صدای پاشنه کفشش تو خلوتی سالن کتابها می پیچه ... بین قفسه ها خودمو پنهان میکنم وتصادفی کتابی رو برمیدارم مشغول ورق زدن میشم ... صدای خنده میاد ..صدای پچ پچ ... از این راهرو به اون راهرو پشت این قفسه پشت اون قفسه پنهان میشم و دنبال صدا میرم ... از لای کتابا دزدکی نگاه میکنم ... خودشه ... آره ... فقط نگاه میکنم ... فقط نگاه میکنم ... راه می افتم میرم طرفش بازم پاهام مال خودم نیس میخوام چکارکنم؟ نمیدونم ! نزدیکتر میشم نزدیکتر ... شونه به شونه ش تو چشماش نگاه میکنم بی اونکه صدام در بیاد میگم ... پس توئی که عشقمو به لجن کشیدی..!. از کنارش رد میشم ... میرم بیرون ... تحمل اونجا سخت بود و هواش سنگین ... تو پیاده رو راه می افتم ... داغی هوا نفسمو داغ کرده عرق از همه جام میریزه ... با بوق اولین تاکسی سوار میشم ... بی اونکه مسیرمو بگم تاکسی حرکت میکنه ... راننده میگه:مسیرتون کجاس؟ من: مستقیم ... لم میدم به پشتی صندلی سرمو میذارم رو شیشه ... باد خنک کولر ماشین به صورتم میخوره ... یه چیزی تو گلوم سنگینی میکنه .0.روسریمو تا زیر چونه پایین میارم ..کاش تاکسی متوقف نشه!
ey janaaaaaaaaaam barikala jigalam
سه نقطه
یه حرفایی می شنوم..یه آدمایی می بینم ..میان و میرن.. پچ پچ درگوشی ..حرفای ضد ونقیض ... همه درباره ش حرف میزنن ... میگن با یه کسایی در رابطه س که قبلا نبود میگن یه کارایی میکنه که قبلا نمیکرد ... میگن یه کسی شده که ... نه تو قبلا این نبودی!
چیزایی که میشنوم باورم نمیشه وقتی میبینم میگم کاش نمیدیدم می بینم و ... یه چیزی تو گلوم گیر میکنه ... پوستم انگار کش میاد ... دستام میلرزه ... پاهام میره به سمتی که نباید بره ... میرم و دنبالش میگردم ... تو پیاده رو ... به خودم میگم عشق قدیمی ..به تو چه؟ بذار هرجور که میخواد باشه غیرتی نشو!
اما پاهام میره .. دست خودم نیس !!
به اونجا میرسم که کلی کتاب داره ... تو خلوت ترین ساعت روز من اینجا چه میکنم ؟ اون اینجا میتونه چه کاری داشته باشه؟ دنبال ردش میگردم ... یکی هست ... آره خودشه ... نشونیاش که درسته ... صورتشو نمیبینم.. صدای پاشنه کفشش تو خلوتی سالن کتابها می پیچه ... بین قفسه ها خودمو پنهان میکنم وتصادفی کتابی رو برمیدارم مشغول ورق زدن میشم ... صدای خنده میاد ..صدای پچ پچ ... از این راهرو به اون راهرو پشت این قفسه پشت اون قفسه پنهان میشم و دنبال صدا میرم ... از لای کتابا دزدکی نگاه میکنم ... خودشه ... آره ... فقط نگاه میکنم ... فقط نگاه میکنم ... راه می افتم میرم طرفش بازم پاهام مال خودم نیس میخوام چکارکنم؟ نمیدونم !
نزدیکتر میشم نزدیکتر ... شونه به شونه ش تو چشماش نگاه میکنم بی اونکه صدام در بیاد میگم ... پس توئی که عشقمو به لجن کشیدی..!.
از کنارش رد میشم ... میرم بیرون ... تحمل اونجا سخت بود و هواش سنگین ... تو پیاده رو راه می افتم ... داغی هوا نفسمو داغ کرده عرق از همه جام میریزه ... با بوق اولین تاکسی سوار میشم ... بی اونکه مسیرمو بگم تاکسی حرکت میکنه ... راننده میگه:مسیرتون کجاس؟ من: مستقیم ...
لم میدم به پشتی صندلی سرمو میذارم رو شیشه ... باد خنک کولر ماشین به صورتم میخوره ... یه چیزی تو گلوم سنگینی میکنه .0.روسریمو تا زیر چونه پایین میارم ..کاش تاکسی متوقف نشه!