تو را در خواب عریان دیدمو ای وای عریان تر خودم بودم
تمام مردمان دشنام میدادند
تمام کوچه ها مردم سر از پرده دریده ؛ با نگاهی ثابت و ساکن به ما لیچار می گفتند
من از فرط حقارت به دیواری که از تف بود و از کاهگل به سختی تکیه می دادم
گمانم دست خود را نیز در موهای زردو درهم کاهگل فرو چون مار می بردم
نگاه کوچه از بالای تیرک تیره و خاموش بر ما بود و گویا یک کلاغی هم در آن بالا ترق تق تق به سیمای چراغ مرده نوک میزد
و اما خوب یادم نیست!
هوا مه بود و ابری خیس که از بی آبی نفرت نمی بارید ؛ می غرید!
تو از پشت درخت خاطره در کوچه پیچیدی و من را نیز پاییدی
و از هر شاخه از من دم به دم برگ درخت فاجعه پایین فرو می ریخت
همه زرد و شکسته زیر پاها خرد و له میشد
و باد سرده دلشوره تمام خرده ها را لحظه لحظه با خودش می برد
درخت کوچه عریان بود و برگ حادثه از شاخه ها پایین فرو میریخت
و باد خیس پاییزی بادبانهای اسارت را از خاک بر می داشت
و آنک در زمین پست دیگر سوی فرو می زاشت . . . بر می داشت . . . فرو می زاشت!
من آنک در کنارت یا که شاید! نه در آغوشت نشسته بودمو چشمان من به بن بست حصار تنگ اینک بود
و گویا در خاموشی مدت مرا هم باد و باران های خاکستر ز یاد کوچه برده بود!
مثل همیشه یک یک بود
این فاجعه اس
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه
ناغه ای تو شعرگفتن ونثر گفتن